خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: یازدهمین قسمت از پرونده بررسی زندگی و آثار ایوان کلیما نویسنده مطرح ادبیات چک، فتح بابی برای بررسی کتاب «قرن دیوانه من» اوست که زندگینامه خودنوشتش را شامل میشود. کلیما در «قرن دیوانه من» چگونگی کمونیستشدن و سپس بیزار شدنش از این مرام و مسلک را تعریف میکند و جزئیات زندگی خود را از کودکی در اردوگاه کار اجباری نازیها تا نوجوانی و جوانیاش تحت سیطره کمونیستها و سپس میانسالی و پیریاش در دوران فروپاشی کمونیسم و پساکمونیسم روایت میکند.
خواندن نوشتههای کلیما، مانند بسیاری دیگر از آثار داستانی و مستند مربوط به قرن بیستم اروپا و غرب که درباره آمدن و رفتن مکاتبی چون نازیسم و کمونیسم هستند؛ موید این معنی است که انسانگرایی غربی با اهداف متعصبانه و رادیکال خود، در دهههای ابتدایی قرن بیستم به نازیسم و نسلکشی رسید. اما در پی فرار از مکاتب فاشیستی، غربیها به کمونیسم متوسل شدند که این مکتب هم پس از چند دهه فروپاشید و عدم کارایی خود را نشان داد. بهاینترتیب اروپاییها از چاله نازیسم درآمده و به چاه کمونیسم افتادند؛ رویکردی که از نظر اندیشمندی مثل کلیما، نه تنها فرقی با نازیسم نداشت بلکه بارها بدتر و بستهتر بود.
تا به حال درباره زندگی، نظرات و آثار ایوان کلیما ۱۰ مقاله منتشر کردهایم. از این قسمت بنا داریم، بررسی «قرن دیوانه من» را شروع کنیم. اما ۱۰ قسمت پیشین پرونده بررسی زندگی و آثار این نویسنده که پیشتر منتشر شدهاند، به این ترتیباند:
*۱- نوشتههای انتقادی ایوان کلیما در یک کتاب
*۲- جستجوی خدا پیش از سفر به آشوویتس / داستان رویارویی عشق و نازیسم
*۳- تشابه احتکار ایرانیان و اهالی شهر پراگ / چرا آدمها احتکار میکنند؟
*۴- قهرمانان عصر ما و هشدار کلیما درباره آشغالهای فکری
*۵- کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمیت
*۶- از اردوگاه کار اجباری تا قدمزدن در پراگ / نوشتن برای جنگ با مُردن
*۷- وقتی نویسنده در جای خودش نیست / تشابهات دوران مدرن و قرون وسطی
*۸- دویدن بسوی آزادی و در تله افتادن / روایت تاریکی قبل و بعد از کمونیستها
*۹- قصه سفرهای خطرناک ایوان کلیما در قرن دیوانه / زندگی با ترس و امید
*۱۰- دموکراسی خسته است / اعتقادی به نوشتن در تبعید ندارم
کلیما ابتدای کتاب «قرن دیوانه من» درباره اینکه چه شد این کتاب را نوشته میگوید به این نتیجه رسیده با آنکه بسیاری از تجربیات خود را در قالب نثر ثبت کرده، اما بهجز چند فراز ملایم در رمان «قاضی در دادگاه» از اشاره به عضویت چندسالهاش در حزب کمونیست پرهیز داشته است. در نتیجه این کتاب را برای پرداختن به جای خالی در آثارش نوشته است. کلیما به گفته خودش، مدتهاست حزب کمونیست را توطئهای جنایت آمیز علیه مردم سالاری میداند و به یاد آوردن آن عضویت کوتاهمدتش هم در حزب مذکور برایش گوارا نیست. اما به هر حال کتاب را نوشته است.
این نویسنده چک نظریات انقلابی مکتب مارکسیسم را که ایدئولوژی کمونیسم را شکل دادهاند، شکستخورده میداند و درباره جهان پساکمونیسم و پدیدههایی مثل خشونت و تروریسم معتقد است چنین مسائلی، پیش از آنکه ریشه در ایدئولوژی داشته باشند، از نیاز مردم بهویژه جوانان برای شوریدن علیه نظمی شکل میگیرند که خودشان آن را نیافریدهاند و آن را منسوب به خود نمیدانند. کلیما معتقد است آدمها به نوعی ایمان یا آرمان نیاز دارند که آن را بالاتر از خودشان محسوب کنند و البته اضافه میکند که تمام ایدئولوژیهایی که در گذشته به جنایت منجر شدهاند، تفاوتی با ایدئولوژیهای معاصر ندارند که به جنایت تروریستی میانجامند.
مسائلی که گفتیم، چکیده و هدف کلیما از نوشتن «قرن دیوانه من» هستند. اما حالا بهطور جزئی به زندگی، نظرات و آثار این نویسنده میپردازیم
* ۱- آغاز زندگی، قصه کودکی و چگونگی نجات از جنگ جهانی
در بخش اول از فصل یک؛ وقتی کلیما مشغول گفتن از آغاز کودکی خود است، جمله مهمی دارد: «وقتی چهار پنجساله هستی زمان بیانتها به نظر میرسد.» این حس را احتمالاً خیلی از ما تجربه کردهایم. اما همانطور که در خاطرات کلیما هم میبینیم، از جایی به بعد، یعنی وقتی کودکیمان طی شد، زندگی سرعت سرسامآوری پیدا میکند و زمان دیگر آن حالت بی انتهاییاش را ندارد. در نتیجه برای هرکاری وقت کم میآوریم.
پدر کلیما یک مهندس کارخانه بوده و در نگاه او عظیمتر از زندگی به نظر میرسیده است. مادرش هم، خانهدار بوده و شبها برای او کتاب میخوانده تا خوابش ببرد. یکی از ترسهای کودکی کلیما این بوده که از ناهشیاری ناشی از خواب واهمه داشته و بیشتر از همه ترسهایش از این میترسیده که هرگز از خواب بلند نشود. بههمیندلیل تا جایی که ممکن بوده، خوابیدن را به تأخیر میانداخته است. او همچنین نگران این بوده که والدینش، وقتی در خواب است ترکش کرده و هرگز برنگردند. سال ۱۹۳۷ وقتی کلیما ششساله میشود، توماش کاریگ ماساریک که پس از پایان جنگ جهانی اول استقلال چکسلواکی را به دست آورد، میمیرد. کلیما هنوز ۷ ساله نشده که کشورش برای جنگ اعلام بسیج میدهد. توجه داریم که شرایط آن دوران، مربوط به روزهای پیش از جنگ جهانی دوم است که در آن «مادر بغضش ترکید و پدر شروع به بدگویی از فرانسویها و انگلیسیها کرد.» (صفحه ۱۲) در همین مقطع آغازِ جنگ جهانی دوم است که برادر کلیما، یان به دنیا میآید و کلیما نکتهسنجیهای کودکانه را در روایت آن روزها اینگونه روایت میکند: «در آپارتمان جدید بود که برادرم یان به دنیا آمد. نام یان نسخه چکی ایوان روسی است، لذا اگر در روسیه زندگی میکردیم نامهایمان شبیه به هم میشد.» (صفحه ۱۳)
پیش از آنکه جنگ شروع شود پدر کلیما در تهیه و تدارک مهاجرت به انگلستان بود؛ مسألهای که هم در «قرن دیوانه من» و هم «سفرهای خطرناک من» به آن اشاره شده است. این طرح مهاجرت با شروع جنگ جهانی دوم و رسیدنش به چکسلواکی، لغو شد. دیگر مورد مشابه در روایتهای کودکی کلیما در این کتاب و «سفرهای خطرناک من»؛ بدگوییهای پدر از هیتلر و «مبلسازعوضیبیارزش» خواندنش توسط اوست کلیمای یهودی در خانوادهای بزرگ شده که بهصورت سنتی، در ایام کریسمس مراسم مسیحی را به جا میآورده است. به گفته خودش، خانواده با این تصور احمقانه که دارند از کلیما و برادرش، مقابل آزارها حفاظت میکنند، دو پسربچه خود را مسیحی کرده بودند. در نتیجه در همینبخش مربوط به کودکی کلیماست که متوجه میشویم در کودکی، مسیحیاش کردهاند. اما همانطور که میدانیم، این مساله کمکی به عدم اعزامشان به اردوگاه اسارت نازیها نکرد. بههرحال پیش از آنکه جنگ شروع شود پدر کلیما در تهیه و تدارک مهاجرت به انگلستان بود؛ مسألهای که هم در «قرن دیوانه من» و هم «سفرهای خطرناک من» به آن اشاره شده است. این طرح مهاجرت با شروع جنگ جهانی دوم و رسیدنش به چکسلواکی، لغو شد. دیگر مورد مشابه در روایتهای کودکی کلیما در این کتاب و «سفرهای خطرناک من»؛ بدگوییهای پدر از هیتلر و «مبلساز عوضی بیارزش» خواندنش توسط اوست. کلیما اشغال کشورش توسط آلمانها را در یکی از جملات کتاب «قرن دیوانه من» اینگونه تصویر میکند: «آلمانیها در یک روز برفی به راستی کشور را گرفتند.» (صفحه ۱۴) در ادامه این اشغال است که صاحبخانه آپارتمان خانواده کلیما، حکم تخلیهشان را میگیرد چون دیگر نمیخواسته در ساختمانش یهودی داشته باشد. و وقتی خانواده کلیما به یک ساختمان نوساز اسبابکشی میکنند، جنگ جهانی دوم آغاز میشود.
در ادامه روایت، کلیما به زمانی میرسد که رفتن به مدرسه، سینما و پارک برای بچههای یهودی ممنوع؛ و کمی هم پس از آن، دوختن ستاره یهود روی لباسها اجباری میشود. کلیما از داشتن چنینلباسی احساس شرم میکرده چون این لباس و آن علامتش، باعث جدایی او از دیگران میشده است. او اشاراتی هم به سرنوشت یهودیان نزدیک و آشنایان خانوادهاش دارد؛ مثل اینکه عمهاش ایلونکا در لحظات آخر به کانادا میگریزد و خاله بزرگش هم، تبار یهودی خود را پنهان میکند تا به عنوان یک غیریهودی جان سالم به در ببرد. خاله کوچکتر هم به شوروی فرار میکند و برادران کمونیستش هم مدتی مخفی شده و سپس فرار میکنند. اما پس از مأموریتهای مخفی توسط حزب کمونیست در چکسلواکی، توسط آلمانها دستگیر و اعدام میشوند. در آن دوران کلیما و خانوادهاش در ساختمانی که دو خانواده دیگر یهودی اسکان داده شده بودند، زندگی میکردهاند؛ پیش از آنکه او به اردوگاه ترزین اشتات منتقل شود؛ یعنی همانزمانی که همهچیز باید با کوپن خریداری میشد و یهودیها نصف سهمیه کسانی که روی لباسشان ستاره نداشتند، سهمیه میگرفتند. پیش از رفتن خانواده کلیما به ترزین، پدر با احضاریهای برای کار ترابری، به ترزین میرود. ترزین شهری نهچندان دور از پراگ است که از گذشته بهعنوان دژی برای محافظت از چکسلواکی مقابل آلمانها ساخته شده بود. قرارگرفتن کلیما، مادر و برادرش در فهرست برنامه ترابری و رفتن به اردوگاه، مصادف با زمانی است که آمریکا به ژاپن اعلان جنگ میدهد و وارد جنگ جهانی دوم میشود.
زندگی در گتوی ترزین و سفر به شرق از دیگر مسائلی است که این بخش از خاطرات زندگی ایوان کلیما را در بر میگیرد. در همانزمان مادر کلیما برایش قصههایی از سالیان و دورانهای دور تعریف و تاکید میکرده عدالت هرگز در جهان به شکوفایی نرسیده و قدرتمندان هرگز در قتل کسانی که رو در رویشان میایستادند، تردید نکردهاند. در ادامه خانواده پدربزرگ پدری کلیما هم به گتوی ترزین میآیند و کلیما در روایت این فرازها به عشق و علاقهاش نسبت به پدربزرگش نوشته است. علت این عشق و علاقه را در این مساله عنوان کرده که چون پدربزرگ با او مثل آدمبزرگها حرف میزده است. روایت بازیها و عشقهای کودکانه که نسخه کاملتری از داستانهای کتاب «سفرهای خطرناک من» هستند، هم در همینصفحات «قرن دیوانه من» روایت شدهاند؛ همچنین اشاره به اینکه کلیما با داستانهایش دیگران را سرگرم میکرده است. او مدت کوتاهی موفق میشود در مدرسه ساخلوی گتو درس بخواند و مدتی را هم که آلمانیها اجازه دادند نمایشهایی در ساخلوها اجرا شوند، مشغول به فعالیت بوده است. خوب انشانوشتن و کشف استعداد کلیما برای نوشتن، از جمله موارد دیگری است که مربوط به خاطرات دوران مدرسهرفتنش در گتو هستند. کلیما در همینسطور و صفحات است که درباره نویسندهشدنش میگوید «شاید در این لحظه بود که تشخیص دادم زاده شدهام تا پس از بازگشت به خانه شروع به نوشتن کنم.» (صفحه ۲۲) چندی بعد هم مدرسه از هم پاشیده و تعطیل میشود.
یکی از لحظات مهم کودکی کلیما، در صفحه ۲۳ صفحه «قرن دیوانه من» آمده و مربوط به روزی است که آلمانها همه اهالی گتو را سرپا و به خط میکنند و اخطار میدهند اگر کسی بنشیند یا بیافتد، تیرباران میشود. در نتیجه کلیما و دیگر همراهانش باید با وجود بارش باران، تمام روز را سرپا میایستادهاند. آن لحظه مهم که صحبتش را میکنیم، در این جمله خود را نشان میدهد؛ لحظه تصمیم به تسلیم نشدن: «به خودم قول دادم که حتی اگر همه غش کنند من ایستاده باقی میمانم…»
۱-۱ پایان جنگ جهانی دوم
زمانی که آخرین قطار به سمت آشوویتس حرکت میکند، او پسری ۱۳ ساله بوده و خودش این سن را وجه تشابهش با دوقلوهایی عنوان میکند که دکتر یوزف منگله پزشک اردوگاه آشوویتس، آزمایشهای علمی و شیطانی خود را روی آنها انجام میداد. این دوقلوها بهخاطر انجام همینآزمایشها زنده نگه داشته میشدند بههرحال کلیما و خانوادهاش از جنگ جهانی دوم جان سالم به در بردند اما تمام دوستانشان توسط آلمانیها دستگیر یا کشته شدند. زمانی که آخرین قطار به سمت آشوویتس حرکت میکند، او پسری ۱۳ ساله بوده و خودش این سن را وجه تشابهش با دوقلوهایی عنوان میکند که دکتر یوزف منگله پزشک اردوگاه آشوویتس، آزمایشهای علمی و شیطانی خود را روی آنها انجام میداد. این دوقلوها بهخاطر انجام همینآزمایشها زنده نگه داشته میشدند. کلیما سالها پس از جنگ جهانی دوم، درباره مساله زندهماندن و نجاتش از جنگ، به یک خبرنگار آمریکایی که از او پرسیده بود چهطور زنده ماند؟، پاسخی داد که آن را در «قرن دیوانه من» آورده است. او در پاسخ گفته بود وقتی از او میپرسند چهطور بهعنوان یک کودک قربانی جنایت نشده، دچار حس عجیبی میشود.
کلیما زندهماندش از مهلکه جنگ جهانی دوم را مدیون پدرش است که با اولین قطار ترابری به اردوگاه ترزیناشتات اعزام شده بود. چون او و دیگر مردان جوان مأموریت داشتهاند این اردوگاه را برای ورودیهای بعدی آماده کنند. این افراد و اعضای خانوادههایشان تا سال ۱۹۴۴ در فهرست هیچکدام از ترابریهای عازم به شرق (یعنی مرگ) قرار نگرفتند. اما با وجود حدس و گمانها، علت قطعی اینکه چرا پدر کلیما با ترابری اول به ترزین رفت و مانند یهودیان دیگر نابود نشد، از خلال خاطرات کلیما در صفحه ۲۹ کتاب «قرن دیوانه من» بیان میشود: «تنها سالهای بعد بود که پدر علت انتقال عجیب خود را دریافت.» به این ترتیب در روزهای پاکسازی یهودیان چک، یکی از همکاران آلمانیِ پدر کلیما که نازی نبوده، نامهای به دفتر مرکزی امنیت رایش نوشته و میگوید سه متخصص یهودی بسیار خوب میشناسد که میتوان از دانششان بهره برد. پدر کلیما یکی از آن سه یهودی بوده است.
در سالهای جنگ پدر کلیما تبدیل به یک کمونیست زیرزمینی میشود که تلاش میکرده برای پسرش از تفاوتهای موجود بین زندگی در اتحاد شوروی و کشورهای سرمایهداری حرف بزند. اما همینشخصیت در سالهای پس از جنگ، توسط کمونیستها متهم به خرابکاری و در نتیجه از حزب کمونیست زده میشود. اما بههرحال طبق خاطرات کلیما، در روزگار جنگ و اردوگاه اسارت، آرمان کمونیسم برای پدر و خودش، همان رؤیای قدیمی کشوری بوده که حاکمان واقعیاش مردم هستند.
کلیما تا انتهای فصل اول از بخش اول کتاب، از آغاز کودکی تا پایان جنگ جهانی دوم به اینجا میرسد که چهطور زنده ماند و نجات پیدا کرد. جمله پایانی او در این فصل از کتاب، اینچنین است: «و بدین ترتیب از جنگ جان به در بردم.» (صفحه ۳۱) او در حالیکه همه دوستان و همبازیها؛ و پدرش هم در حالیکه همه رفقا و همرزمانش را از دست داده، از مقطع جنگ جهانی دوم بیرون میآیند.
فصل دوم از بخش اول «قرن دیوانه من» با پایان جنگ و کندن ستارههای زرد یهودی از روی لباسها شروع میشود؛ و البته دریافت جعبه اسباببازی و خوراکیهای اهدایی صلیب سرخ.
* ۲- نوجوانی و شروع علاقهمندی به مطالعه و ادبیات
در دومین فصل از بخش اول کتاب «قرن دیوانه من» یک درس مهم وجود دارد؛ چرخش روزگار. وقتی کلیما و دیگران از اسارت نازیها به پراگ برمیگردند، گروهی از مردان و زنان را در خیابان میبینند که بازوبند سفید دارند. آنها به قول کلیما همانآلمانیهایی هستند که چندی قبل بهعنوان اشغالگر وارد چکسلواکی شدهاند.
کلیما در این فصل کتاب به این مساله اشاره میکند که در دوران اسارت، هیچوقت ساخلوهای ترزین را خانه خود ندانسته است. اولینفحش و ناسزایی هم که نگارنده این مطلب از کلیما دیده در صفحه ۳۵ کتاب «قرن دیوانه من» است که در آن، نویسنده مشغول صحبت درباره یک افسر نازی است که خانه خانواده کلیما در پراگ در اختیارش قرار گرفته بوده و با پایان جنگ، ناچار قرار کرده و اسباب و لوازم نو و تازه خود را جا گذاشته است. کلیما درباره او نوشته است: «حرامزاده ششماه هم آنجا زندگی نکرد.» عموماً این نویسنده چک، نویسنده فحاش و بددهنی نیست و این مورد هم جزو معدود مواردی است که نمونههای مشابهشان را در «قرن دیوانه من» میبینیم.
او از احساسات نوجوانانه و شورانگیز ضد آلمانیاش هم در آن روزگار نوشته است. بهاینترتیب جهان آنروزِ کلیمای نوجوان، با ارتش سرخ و متحدانش که تجسم خوبیها بودهاند و آلمانیهایی که شر مجسم بودند، تقسیم به خیر و شر میشود. او میگوید در آن دوران، چیزی از دیگر اشرار و دیگر سلاخان نمیدانسته است در ادامه و با برگشت زندگی به روال سابقش، کلیما راهی تحصیل در دبیرستان میشود. نام پدرش هم در فهرست زندانیان نجاتیافته دیده میشود و دونفر از عموزادههای پدرش هم بازمیگردند؛ یکی از آنها از آشوویتس جان سالم به در برده است. شوهرخاله کلیما هم که با فرار، به ارتش در تبعید چکسلواکی پیوسته بوده، پس از اتمام جنگ برمیگردد و ماجراهای خود را برای کلیمای نوجوان تعریف میکند. در اینتعریفکردن، یکی از فرازهای مهم کتاب را درباره تلقی کلیما از جنگ داریم: «به صورتی که او ماجرا را توصیف میکرد جنگ چیزی بیشتر از یک رشته ماجراهای هیجانانگیزو پی در پی به نظر نمیآمد.» (صفحه ۳۷) در همینزمان، پدر کلیما هم که کمونیست و ناخداباور شده بوده، آینده پس از جنگ را از آن سوسیالیسم و آرمان کمونیسم میداند و از نظر او، قرار است این آرمان، نقطه پایانی بر فقر و استثمار باشد. اما در سالهای بعد متوجه میشود چنینچیزی درباره کمونیسم واقعیت ندارد. کلیما توصیف دوران ابتدایی پس از جنگ را با مساله کمبود غذا آغاز کرده و میگوید «زندگی روی بالهای جشن پرنشاط پیروزی و آزادی اوج میگرفت، اما هنوز هیچ نشده به نفرت و آرزوی انتقام فروپاشید.» (صفحه ۴۰) او از احساسات نوجوانانه و شورانگیز ضد آلمانیاش هم در آن روزگار نوشته است. بهاینترتیب جهان آنروزِ کلیمای نوجوان، با ارتش سرخ و متحدانش که تجسم خوبیها بودهاند و آلمانیهایی که شر مجسم بودند، تقسیم به خیر و شر میشود. او میگوید در آن دوران، چیزی از دیگر اشرار و دیگر سلاخان نمیدانسته است.
کلیمایی که از داستانهایش و سالهای اخیر میشناسیم، مردی آرام و ملایم است اما در روزگار شروشور نوجوانی و افراطیگریهای پس از جنگ جهانی دوم، او بهشدت علاقهمند دیدن اعدامهای جنایتکاران جنگی در ملأ عام بوده و گزارشهای محاکمه این افراد را با رضایت و هیجان زیاد دنبال میکرده است. درباره این مساله او تحلیلی در کتاب «قرن دیوانه من» دارد که بد نیست اینجا مرورش کنیم: «وقتی فاجعه از سر میگذرد و خطر مرگ پایان مییابد برای مدتی کوتاه سرخوشی حاکم میشود. نه اندوه آنانی که عزیزشان را از دست دادند، نه خشم کسانی که آرزوی انتقام داشتند، نه آخرین قتلهایی که اساسهای فراری مرتکب میشدند و یا انفجارهای قوی نیروهای آزادیبخش شوروی نمیتوانست هیجان آزادی تازه به دستآمده را بزداید.» (صفحه ۴۳)
آنچه در ادامه رخ میدهد، برنامه بازسازی و مرمت دوساله خرابیهای جنگ است و کلیما در آن زمان به قول خودش، بیش از اندازه جوان و تحت تأثیر اتفاقات اطراف بوده تا یکچیز را بفهمد: «بفهمم هیچچیز نمیتواند به اندازهای که پدر یا گویندگان پرهیجان رادیو ادعا میکنند ساده و بیزحمت باشد.» (صفحه ۴۴) در ادامه کمونیستها یعنی همفکران پدر با عقاید ضداستعماری و ضدسرمایهداریشان میآیند و بریگادها (تیپها) ی جوان به کارهای مختلف عمرانی و آبادانی از جمله کشاورزی گماشته میشوند. کلیما یکی از این نیروهای جوان بود و در آن روزها کار کشاورزی زیادی انجام داد. تمام این فعالیتها را هم بهعنوان هزینه تحصیل دانشآموزیاش انجام میداد.
۲-۱ بیماری و فرصتی مغتنم برای آشنایی بیشتر با ادبیات
کلیما اواخر بهار ۱۹۴۶ یعنی یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، سرخک میگیرد و پزشک برایش ۶ هفته استراحت کامل تجویز میکند. در این زمان او کتابهای زیادی میخواند و میگوید عملاً در زندگیاش این اولین بار بوده که چنین امکانی برایش فراهم میشده است. از دل مطالعات زیاد اینششهفته، این باور حماسی کلیما در او شکل میگیرد که عظمت اگر نتواند براساس نیک و بد سنجیده شود، ارزشی ندارد. یکی از دلایل ولع کلیما برای خواندن در اینششهفته، این بوده که با وجود علاقهاش به کتاب و داستان، در ترزین قرار نبوده کتابی داشته باشند و در خانهی پس از جنگشان هم، چیزی برای مطالعه پیدا نمیشده است. کتابهایی هم که والدیناش از روزهای پیش از جنگ جمع کرده بودند، در خلال سالهای اشغال چکسلواکی توسط آلمان از بین رفتند. کلیما در خلال بیماری و بستریشدنش، زیاد به رادیو گوش میداده و با مطالعاتی که داشته، افلاطون و سقراط را میشناسد. او بخشی از داشتههای آن روزگارش را مدیون مادرش است. چون اولینکتابهایی که داشته از مادرش به او رسیدهاند که ادبیات روسی و فرانسوی را به خوبی میشناخته است. در همان دوران مادر، نسخه شیرازهداری از «جنگ و صلح» تولستوی را از پیرمرد دکانداری میخرد که به گفته کلیما، ترجمهاش قلمی کهنه داشت اما بههرحال او آن را مطالعه میکند.
ایوان کلیما مادرش را موجودی نحیف که عاشقانه و ساکت تحمل میکرده، توصیف میکند؛ و همچنین زنی مؤمن و پرهیزگار که البته با وجود پایان جنگ، وحشتش تمام نشد. این مادر فداکار، در کلیما اینتصوّر را ایجاد میکند که زنان، موجوداتی نازک و صدمهپذیرند. یکی از اتفاقات جالبِ توجهِ دوران نوجوانی کلیما که خودش آن را «سرباز زدن از پذیرش خطای خود» میداند این است که به مادرش میگوید جعبهای را که دستنوشتههایش در آن بوده به بچهمدرسهایهایی بدهد که برای جمعآوری کاغذ باطله میآیند. از نظر کلیما نوشتههایش در آن زمان بسیار افتضاح بودهاند اما او مثل یک بزدل از کشیدن بار مسئولیت آنها سر باز زده و از مادرش خواسته جعبه را به بچهها بدهد.
۲-۲ کلیمای نوجوان، دین و کمونیسم
کلیما پس از جنگ، در دوران دانشآموزی و در حال نگرانی از وظیفهاش برای اندیشیدن به رستگاری، هیچ ساعتی از درس دینی را از دست نمیداده است؛ هرچند پدرش سعی داشته او را به عقل و جهان عقلانی خود دعوت کند. مساله مهم و قدیمی علت جدایی علم از دین در غرب را میتوان در این تفاوت رویکرد ایوان کلیما با پدرش هم دید. کلیما در تقابل با نظرها و قضاوتهای آن روز پدرش، جهان دینی را مثل یک جهان داستانی میدیده و خودش در اینباره میگوید: «…دین از طریق پدیدههای فهمناپذیر بیان میشد. دین نوعی کیهانشناسی ابتدایی ارائه میکرد از زمانی که زمین هنوز مرکز گیتی به حساب میآمد. لذا آنچه را که در کلاس دینی میشنیدم پنجرهای به یک جهان داستانی میشمردم، که در آن امکان وقوع معجزه وجود داشت.» (صفحه ۵۳ به ۵۴) کلیما در این دوران، وارد حلقه جوانان کلیسا میشود و در عبادتها و آوازهای دستهجمعی بهطور فعال شرکت میکرده است. او در این حلقه، رئیس گروه جوانان میشود و این اولین سمت جدی او بوده که میگوید عزم کرد آن را مسئولانه بپذیرد. فراز مهم در این زمینه، مساله شکلگرفتن سوال در درون کلیما است که درباره این مساله نیز میگوید جزماندیشی مسیحی برایش قانعکننده نبوده است. چون در اساطیر یونان هومر به خواست خود دست به قلم برده بود اما نویسندگان متون انجیلی نه به خواست خود، که به اراده الهی مینوشتند و تضمین درستی متونشان، این اراده و نه اراده خودشان بوده است.
کلیما در این دوران، وارد حلقه جوانان کلیسا میشود و در عبادتها و آوازهای دستهجمعی بهطور فعال شرکت میکرده است. او در این حلقه، رئیس گروه جوانان میشود و این اولین سمت جدی او بوده که میگوید عزم کرد آن را مسئولانه بپذیرد. فراز مهم در این زمینه، مساله شکلگرفتن سوال در درون کلیما است که درباره این مساله نیز میگوید جزماندیشی مسیحی برایش قانعکننده نبوده است زمانی که کودتای فوریه ۱۹۴۸ در چکسلواکی رخ داد، کلیما یک دانشآموز مدرسهای بوده و خاطرهاش از آن دوران، کمبود سوخت است. مانیفستهای کمونیستی شوروی و شوری که کلیما داشته، از دیگر مواردی هستند که در خاطرات آن دوران کلیما به چشم میآیند. توجه داریم که در این مقطع، کلیما هنوز به عضویت حزب کمونیست در نیامده اما بهعنوان یک نوجوان، با این حزب و آرمانهایش ارتباط قلبی داشته است. اما سالها بعد که کتاب «قرن دیوانه من» را نوشته، افکار آن دورانش را سادهلوحانه توصیف میکند؛ اینکه فکر میکرده خواست اکثریت است که به اجرا در میآید. سادهلوحی کلیما در این زمینه تا حدی پیش میرود که از پدرش میپرسد آیا میتواند نشان کمونیستیاش را قرض بگیرد یا نه؟ نکتهسنجی و نشانهشناسی کلیما در این فراز، خود را با مقایسه نشان یهودی ستاره داوود و نشان کمونیستی نشان میدهد. او با بیان اینکه زمانی ستاره داوود را روی لباس خود داشته و زمانی دیگر نشان کمونیستها را؛ این فکر را به ذهن مخاطب متبادر میکند که صلیب شکسته نازی با نشان داس و چکش کمونیستی تفاوتی ندارد و این دو در ماهیت و ذات، یکی هستند.
کمی بعد، کلیما به اتحادیه جوانان چکسلواکی میپیوندد و با فاصله کمی از این عضویت، جلسه حزبی مدرسه هم عضویت حزب کمونیست را به او پیشنهاد میدهد. دستگیری صاحبخانه و اعزامش به اردوگاه کار اجباری کمونیستها دیگر اتفاق جالب و آموزندهای است که در صفحات مربوط به سالهای نوجوانی کلیما روایت شده است. جالب است که اگر روزی نازیها بودند که مردم را به اردوگاه کار اجباری یا اردوگاه مرگ میبردند، حالا نوبت کمونیستها بوده که با بهانه طرفداری از خلق محروم و ستمدیده، این کار را بکند. پدر کلیما هم که آن زمان هنوز کمونیست بوده در دفاع از این کار، به او میگوید صاحبخانه یک بورژوا بوده است. وقتی هم برادر کوچک کلیما میگوید نمیدانسته در چکسلواکی اردوگاه کار اجباری وجود دارد، پدر با تندی و خشونت میگوید: «مشکلی برایش (صاحبخانه) پیش نمیآید که کمی کار واقعی انجام دهد.» (صفحه ۶۷) کلیما در صفحه بعد، درباره مرد صاحبخانه این توضیح را میآورد که یک پیمانکار معمولی ساختمان بوده است!
در نتیجه حاکمیتِ کمونیستی، ساعت درس لاتین در مدرسه نصف میشود و در کلاس مدنی هم، مانیفست کمونیسم جای قوانین افلاطون و قوانین چکسلواکی را میگیرد. همچنین بعضی از همکلاسیها و معلمهای مدرسه هم بهطور ناگهانی غیب میشوند و همانطور که میدانیم این اشاره به ناپدیدشدن به معنی بازداشتشان توسط پلیس مخفی کمونیستی است. البته در آن زمان کلیما و دوستانش معلمان کمونیست را به این شکل میدیدهاند: «معلمان دیگر نه اربابانی دهشتانگیز، که رفقایی در مسیر مشترک به سمت سوسیالیسم بودند.» (صفحه ۶۹)
کلیما در آغاز فصل پنجم از بخش اول کتاب، وقتی از فارغالتحصیلی مدرسه و ۲۰ سالگیاش میگوید، جملاتی دارد که گویی یک اعترافنامه قطاروار از پرهیزکاریهایش و وفاداریاش در قبال کمونیستها هستند: «هنوز دختری را نبوسیده بودم؛ هرگز بازجویی نشده بودم؛ به سرنوشت کسانی که به صورت غیرمترقبه دستگیر و محکوم میشدند علاقه نداشتم، و به ذهنم خطور نمیکرد که فعالیت دولت حاکم را با نازیها مقایسه کنم.» (صفحه ۷۱) در آن زمان او کمی زبان آلمانی و در حد کمتر، انگلیسی میدانسته است. تقریباً تمام آثار کارِل چاپِک را هم خوانده بود و تنها کاری که در آن بهنوعی مزیت داشته، نوشتن بوده است. مناسبترین کار را هم روزنامهنگاری میدانسته است. آن زمان در دانشگاه علومِ سیاسی و اقتصاد، روزنامهنگاری تدریس میشد و او از این طریق؛ در حالیکه اصلاً قصد نداشته روزنامهنگار شود، به دانشگاه راه پیدا میکند؛ زمانیکه به قول او حیات دانشجویی نشاط چندانی نداشته و اکثر ناشران خصوصی کتاب هم تعطیل بودهاند.
گفتیم که کلیما مناسبترین کار را روزنامهنگاری میدانسته اما در عین حال اصلاً قصد نداشته روزنامهنگار شود. نکته این تناقض و تضاد در این است که کلیما میخواسته کتاب بنویسد و تنها شغل محتملی را که برایش مناسب بوده، روزنامهنگاری مییابد. او همچنین در خاطراتش به این مساله اشاره کرده که نمیتوانسته درس روزنامهنگاری بخواند، چون این رشته ممنوع اعلام شده بود. او در همینمقطع از زندگیاش بهواسطه دکان کوچک کتابفروشی و لوازمالتحریری نزدیک دانشگاه، با نویسندگانی چون جان اشتاینبک (با کتاب «نبردی مشکوک») و ارنست همینگوی (با کتاب «داشتن و نداشتن») آشنا میشود. در این برهه از زندگی، کلیما یک کمونیست است و همهچیز بر وفق مرادش پیش میرفته چون کمونیسم را دوست داشته و پاکسازیهای آن زمان برایش اهمیتی نداشتهاند.
ایوان کلیمایی که پس از میانسالی، کتاب «قرن دیوانه من» را نوشته، مطالبی درباره بیفایده بودن دانشگاه کمونیستی دارد و به این نمونه اشاره میکند که از نظر مدرسهای چنیندانشگاهی، تمام ادبیات معاصر چک در شاخه رئالیسم اجتماعی و البته نویسندگان کمونیستاش خلاصه میشد. نکته مهم و تاریخی درباره دانشگاههای کمونیستی که کلیما به آن اشاره کرده، این است که دانشگاه بیش از همهچیز، دانشی عرضه میکرد که بعدها باید انکارش میکرد چون از اصل و اساسی، غیرحقیقی بوده است. اساتید کمونیست چنیندانشگاهی، در کلاس درسشان نویسندگانی چون سارتر، وایلد، جاناشتاینبک، یوجین اونیل، سیمون دوبوار، روبر مرل و … را تحقیر و نویسندگان سوسیالیست را تمجید میکردند. او در این دوران به قول خودش «به شکلی» (احتمالاً منظورش قاچاقی است!) ترجمه «بیگانه» آلبر کامو و «زنگها برای که به صدا درمیآیند» ارنست همینگوی را به دست آورده و مطالعه میکند. در نتیجه مسحور این دو کتاب میشود و در همینزمان است که توجه و علاقه قبلیاش به کشف خائنین و همکاران اشغالگران نازی را بهمرور از دست میدهد و دست از پیگیری محاکماتشان میکشد. سپس ماجرای متهمشدن و محکومیت طرفداران تروتسکی در شوروی پیش میآید. نکتهای که نباید از آن غافل شد، این است که این محاکمات در ادامه و مشابهت با محاکماتی بودند که نازیها برپا میکردند و کمی بعد از جنگ برای خود نازیها برگزار شدند اما این رویکرد، در این مقطع دامن خود کمونیستها و نیروهای اولیه انقلاب اکتبر را گرفت. کلیما درباره برهه مورد اشاره، از اتهامات مفصل و گیجکنندهای علیه توطئهگرانی حرف زده که اعضا و فعالان برجسته کمونیست بودند. او همچنین شاهد است اعتراف متهمان و شاهدان، که یکشمارهی ویژهی یکی از مجلات را پر کرده، «در کمال حیرت» (حیرت همیشگی که به آن اشاره میکنیم)، تکرار نطق دادستان دادگاه متهمان بوده است.
او در این دوران به قول خودش «به شکلی» (احتمالاً منظورش قاچاقی است!) ترجمه «بیگانه» آلبر کامو و «زنگها برای که به صدا درمیآیند» ارنست همینگوی را به دست آورده و مطالعه میکند. در نتیجه مسحور این دو کتاب میشود و در همینزمان است که توجه و علاقه قبلیاش به کشف خائنین و همکاران اشغالگران نازی را بهمرور از دست میدهد و دست از پیگیری محاکماتشان میکشد. سپس ماجرای متهمشدن و محکومیت طرفداران تروتسکی در شوروی پیش میآید اعترافات جعلی متهمان این دادگاه، بخشی از حقایقی است که کلیما درباره آن سالها در «قرن دیوانه من» به آنها اشاره کرده؛ بهعنوان مثال یکی از جملاتی که در دهان متهمان آن دادگاهها گذاشتند، اینگونه بود: «من خود را به عنوان یک تبهکارِ مستحق شدیدترین مجازات، محکوم میکنم.» (صفحه ۸۴) یکی از اتفاقات جالب که به تبع متهمشدن طرفدران تروتسکی در شوروی رخ داد، متهمشدن و تحت تعقیبگرفتن پدر کلیما در چکسلواکی است. کمونیستهای آن زمان به گفته کلیما برای مقابله با حمله امپریالیستها، بر طبل نفرت از آلمانیهایی میکوبیدند که میخواستند سرزمین از دسترفته خود و اربابان آمریکاییشان را پس بگیرند. یکی از طنزهای جالب آن دوران، هم این است که حضور در کلاس درسهای تخصصی، اختیاری بوده اما شرکت در کلاسهای آمادگی نظامی، اجباری بوده و شدیداً هم مورد نظارت و مراقبت قرار میگرفته است. کمونیستها حتی بر جزوههایی که دانشجویان از این کلاسهای نظامی برمیداشتهاند، مُهر سِرّی میزدهاند. وقتی مخاطب، روایت این سختگیریها و خفقان پلیس کمونیستها را میخواند، متوجه میشود، سیستمی که آنها راهاندازی کردند، بهمراتب بستهتر و ترسناکتر از گشتاپوی آلمان بوده است.
۲-۳ تقدیر و حیرت در زندگی کلیما
اتفاق مهم بعدی در سالهای جوانی کلیما، مرگ استالین است که البته نه بر زندگی او که بر زندگی همه کشورهای تحت سیطره کمونیسم تأثیراتی گذاشت. یکنکته مهم و جالب در زندگی کلیما، تقدیر، حیرت ناشی از آن و تقدیرگرایی اوست. اتفاقات و مقدرات زندگی او، جالب و مانند یک داستان هستند. در مقطعی که استالین میمیرد، این تقدیر را اینگونه میبینیم: مرگ استالین، مرگ گوتوالد رئیس جمهور چکسلواکی، برگشتن دختری که کلیما را ترک کرده بوده و نبود پدر در آن حال و هوا، همگی بهطور همزمان رخ میدهند. خودش هم این مساله را به فهرست مذکور اضافه میکند: «بهطور متناقضنما در این زمان بود که دوران عضویت آزمایشیام به پایان رسید و باید در حزب پذیرفته یا مردود میشدم.» (صفحه ۹۴) در همینروزهاست که نامهای از پدر بازداشتشده به خانه میرسد که اگر دقت کنیم، یادآور نامههای دوران اسارت در اردوگاه ترزین اشتات در چنگال نازیهاست.
طنزی که کلیما درباره تقدیر دارد و در فرازهای مختلف کتاب آن را به کار میگیرد، مخاطب را یاد قلم نویسندهای چون عزیز نسین میاندازد. درباره مساله عضویت در حزب هم باز با این روایت روبرو میشویم که عضویت کلیما در کمال حیرتش و در حالیکه اصلاً توقعش را نداشته، در حزب کمونیست پذیرفته میشود! سپس کلیما شغل رسیدگی به وضعیت کتابهای امانتگرفتهشده و کارتنویسی برای کتب جدید در دانشگاه را میگیرد و پرونده پدرش هم مورد دادرسی قرار گرفته و به دادگاه احضار میشود.
یکی از لحظات مهم زندگی کلیما در همان جلسه محاکمهای است که در آن پدرش را [پدری که گفتیم در کودکی کلیما از نظر او عظیمتر از زندگی بوده] روی صندلی متهم میبیند و این مواجهه او را بههم میریزد. یکی از فرازهای مهم روایت جلسه دادگاهِ پدر در کتاب «قرن دیوانه من» مربوط به گفتگوی کلیما با دادستان است: «اعتراف کردم که نمیدانم پدر به چه خاطر مجرم شناخته میشود، زیرا او به روشنی هیچ کار غیرقانونی انجام نداده بود. دادستان با تعجب گفت، “اما پسر عزیزم، این مربوط به شیوه تفسیر امور است، نه آنچه در واقعیت روی میدهد…”» (صفحه ۱۰۳) در ادامه کلیما برای نوشتن گزارشی از فعالیتهای یک بریگاد کارگری، باید از طرف یکمجله به نقطهای مرزی برود. این مساله مربوط به زمانی است که ماهیت کمونیسم تا حدودی برای مردم روشن شده و در نتیجه هنوز بریگاد موردنظر به سمت مقصد حرکت نکرده، نیمی از اعضای آن فرار میکنند. کلیما با دیدن اوضاع و احوال بد زندگی و انحطاط بریگادها و جوانان، مقاله اخلاقیای مینویسد که متصدیان مجله در دفتر سردبیری آن را تاب نمیآورند و میگویند اگر میخواهد مسائل منفی را متذکر شود باید با موضوعات مثبت، متعادلشان کند. این؛ اولین و یکی از مهمترین درسهای کلیما برای زندگی در جامعه کمونیستی است: «بدینترتیب نخستین درسم را گرفتم که اگر میخواهم گزارشم چاپ شود در مورد چهچیز اجازه دارم، یا بلکه اجازه ندارم بنویسم.» (صفحه ۱۰۷) نویسنده «قرن دیوانه من» ضمن بیان این مساله که آیا وظیفه روزنامهنگار یا نویسنده، فقط مدیحهسرایی است یا نه، میگوید در آن مقطع، این مساله به ذهنش رسیده که میتواند جای یکمقاله، داستانی کوتاه درباره آنچه در کوههای کاشپرسکه دیده، سر هم کند. در نتیجه کلیما جای مقاله اخلاقی موردنظرش، یک داستان کوتاه با پایان خوش مینویسد که در مجله چاپ میشود. و این هم یکی دیگر از نقاط عطف مربوط به نویسندگی در سالهای اولیه زندگی اوست.
کمونیستها (و البته نمونههای مشابهشان در تاریخ) دنبال حقیقت و مقصر واقعی نبودند بلکه گویی از سر سرخوشی آن دادگاههای فرمایشی و بازجوییها را برگزار میکردهاند. پدر کلیما هم پس از ۹ ماه این درس را به خوبی فرا گرفت. چون ابتدا سرسختی نشان داده و اعتراف نمیکرده اما در نهایت متوجه میشود بازجویان به حقیقت ماجرا علاقهمند نیستند و شغلشان صرفاً اعترافگرفتن است و به قول کلیما «تا دلت بخواهد زمان داشتند.» در ادامه سیر حوادث، پدر از بازداشت و زندان باز میگردد که جمله مهم کلیما در اینباره، به این ترتیب است: «گویی از کشوری بیگانه باز گشته بود.» (صفحه ۱۰۹) پدر کلیما ۹ ماه در سلول انفرادی بوده تا اعتراف به خرابکاری کند. یعنی مأموران حکومت کمونیستی ۹ ماه تلاش کردهاند او را راضی به اعتراف کنند تا نجات پیدا کند! یکی از مسائل تاریخی در این زمینه، این است که کمونیستها (و البته نمونههای مشابهشان در تاریخ) دنبال حقیقت و مقصر واقعی نبودند بلکه گویی از سر سرخوشی آن دادگاههای فرمایشی و بازجوییها را برگزار میکردهاند. پدر کلیما هم پس از ۹ ماه این درس را به خوبی فرا گرفت. چون ابتدا سرسختی نشان داده و اعتراف نمیکرده اما در نهایت متوجه میشود بازجویان به حقیقت ماجرا علاقهمند نیستند و شغلشان صرفاً اعترافگرفتن است و به قول کلیما «تا دلت بخواهد زمان داشتند.» این نویسنده درباره درس مهم دیگری که پدرش در زندان کمونیستها گرفته، مینویسد: «همچنین کمکم فهمید که وضعیت تمامی پروندهها همین است. آنها افراد را وا میداشتند به کارهای نکرده اذعان کنند.» (صفحه ۱۱۰) در نتیجه پدر تسلیم شده و کوه کاغذهایی را که مقابلش میگذارند، امضا میکند که پس از این کار، او را نه با عنوان متهم بلکه با لفظ «آقای کلیما» مقابل دادستان میبرند. کلیما مینویسد: «دادستان گفت هرچه را که در مورد خرابکاری اعتراف یا امضا کرده است به فراموشی بسپارد.» البته فراموش نکنیم که پدر کلیما خوشاقبال بوده که این اتفاقات و اعترافش همزمان با مرگ استالین و تغییرات دوران خروشچف بوده است. درباره شخصیت پدر کلیما و ضدّکمونیستشدنش هم، باید این توضیح را اضافه کنیم که او تا مدتها پس از آزادی در پی اعاده حیثت از خود بوده و فرجامخواهی میکرده که در نهایت پس از ۴ سال، دیوان عالی حکم را لغو کرده و میگویند بیگناهی او تائید نشد اما جرمش بخشید میشود.
همه این مسائل باعث میشوند کلیما به این دید و نگرش برسد که تمام کشورش پشت مرزهای غیرقابل نفوذ زندانی شده است. او دوباره به سفر بریگادی میرود که البته در مقصد دیگر هیچ استقبال مردمیای (مثل اوایل سالهای کمونیستی) از گروهشان نمیشود. بههرحال آن زمان دیگر دوره بریگادهای بزرگ سازندگی که روزنامهها و فیلمهای خبری تبلیغشان را میکردند، گذشته بوده است. مأموریت کلیما و بریگادهای همراهش در آن سفر، ریختن پِی در مجمتعهای مسکونی بوده است. او در صفحه ۱۱۹ کتاب «قرن دیوانه من» درباره این ماجرا از لفظ «دچار» استفاده؛ و از افرادی صحبت میکند که ناچار به انجام اینگونه سفرها و مأموریتها بودهاند. برخورد بد و خصومت سرکارگر و بداقبالیهای کارگریِ خودش هم در آن سفر، از دیگر خاطراتی است که از دوران جوانیاش روایت میکند.
بیستمین کنگره حزب کمونیست، سال ۱۹۵۶ برگزار شد و کلیما هم در خاطراتش ضمن اشاره به برگزاری این کنگره، میگوید انتقاد از خطاهای استالین در آن گردهمایی، باعث تعجب همگانی شد. او در نتیجه این کنگره کنایهای از جنس دیگر کنایههای کتاب «قرن دیوانه من» دارد و مینویسد: «کنگره با انتخاباتی که در آن نامزدهای توصیهشده به اتفاق آرا تائید شدند به پایان رسید.» (صفحه ۱۲۳) درباره مرگ استالین و آمدن نیکیتا خروشچف هم، کلیما این اشاره را دارد که معلوم شد وضع دارد عملاً تغییر میکند. او در آن دوران مانند بسیاری از افراد دیگر که یا به اصلاحات ایمان داشتند یا بهخاطر احساس ناگهانی آزادی فریب خورده بودند، به تغییر و اصلاح امید داشته است. خودش سالها بعد در «قرن دیوانه من» آن امید را غیرمعقول و بیمعنی خوانده است. او، فضای آن دوره را فضای تخدیر مینامد و ضمن ابراز تعجب از صحبتهای ضد استالینی و ساختارشکنانه خروشچف در کنگره حزب کمونیست، خاطره غیبشدنهای ناگهانی آدمها را هم تعریف میکند؛ آدمهایی که صرفاً به خاطر تعریفکردن یک لطیفه یا فقط خندیدن به آن، روز دیگر، نبودند.
رویکرد چنین مجلات رادیکالِ کمونیستی در بایکوت اتفاقات و حقایق، درست مانند رسانههای امپریالیستیِ سرمایهدارها بوده است. اینجا هم در دفتر مجلهای که کلیما در آن مشغول به کار بوده، اتفاقاتی مثل اعتصابات کارگری و ضدکمونیستی لهستان و مجارستان یا بحران کانال سوئز سانسور شدهاند. نویسنده پراگی ما در اینباره روایت میکند در حالیکه همه در دفتر تحریریه درباره مجارستان حرف میزدند، مجله حتی یک کلمه هم درباره مجارستان مطلب چاپ نمیکرد. در همان ایام، پدر کلیما به شبکه رادیوی مستقل مجارستان گوش میداده و کلیما این جمله را در خاطراتش درباره قرائتهای گوناگون از اتفاقات آن دوره آورده است: «اگر نمیدانستی که رادیوهای مختلف دارند وقایعی واحد را گزارش میکنند خیال میکردی دو مجارستان متفاوت در کار است.» یکی از حرفهای مهم کلیما درباره دوران کمونیستی در «قرن دیوانه من»، این است که هیچکس بیشتر از آنهایی که در اتحاد شوروی زندگی میکردند و میتوانستند درباره وحشتهای آن دوره شهادت دهند، تحت مراقبت نبود. او این موضوع را در صفحه ۱۲۴ کتابش مطرح کرده است. کلیما هشتمین فصل کتاب را که درباره بهرهبریرسیدن خروشچف است، اینگونه به پایان میرساند: «در تراموا به ذهنم خطور کرد که تا الان هیچچیز تغییر اساسی نکرده است. آزادی عملی یقیناً هنوز به اجرا در نیامده بود.» (صفحه ۱۲۷)
در ادامه، کلیما تز خود را درباره کارِل چاپِک تحویل داده و مدرکش را در رشته فلسفه میگیرد. او در همینفراز از خاطراتش هم دوباره اشاره میکند که میخواسته بنویسد و چون رشته تحصیلیاش فرصت چندانی برای امرار معاش به او نمیداده، بهترین راه را در آن دیده که دبیر یک نشریه شود. یکجمله مهم و کنایهدارش هم در اینباره که منعکسکننده حال و هوای کمونیستی آن روزگار است، به این ترتیب است: «… هرچند نشریات چندانی به چاپ نمیرسیدند، مگر مطبوعات تخصصی برای پرورشدهندگان زنبور عسل، شکارچیان قارچ، یا انواع مختلف مهندسی.» (صفحه ۱۲۹) کلیما در ادامه به عضویت تحریریه مجله کییِوْتی درمیآید و با این کار خود را فردی بالغ مییابد که میتوانسته درآمدی برای گذران زندگی داشته باشد. اما درباره مجله مذکور جملات مهمی دارد که باید از کتاب «قرن دیوانه من» استخراجشان کنیم؛ مثلاً اینکه خود را برای اولین و در واقع آخرینبار، در محیطی یافته که توسط کمونیستهای برجسته اداره میشد که عزمشان همیشه جزم بوده تا از هرچه رهبری حزب بخواهد حمایت کنند. و یا حیرتش از اینکه آن محیط چهقدر از انزجار، سوءظن دائمی، شایعات بدخیم و گزینش کارکنان پر بود. جالب است که طبق چیزی که در خاطرات کلیما میبینیم، رویکرد چنین مجلات رادیکالِ کمونیستی در بایکوت اتفاقات و حقایق، درست مانند رسانههای امپریالیستیِ سرمایهدارها بوده است. اینجا هم در دفتر مجلهای که کلیما در آن مشغول به کار بوده، اتفاقاتی مثل اعتصابات کارگری و ضدکمونیستی لهستان و مجارستان یا بحران کانال سوئز سانسور شدهاند. نویسنده پراگی ما در اینباره روایت میکند در حالیکه همه در دفتر تحریریه درباره مجارستان حرف میزدند، مجله حتی یک کلمه هم درباره مجارستان مطلب چاپ نمیکرد. در همان ایام، پدر کلیما به شبکه رادیوی مستقل مجارستان گوش میداده و کلیما این جمله را در خاطراتش درباره قرائتهای گوناگون از اتفاقات آن دوره آورده است: «اگر نمیدانستی که رادیوهای مختلف دارند وقایعی واحد را گزارش میکنند خیال میکردی دو مجارستان متفاوت در کار است.» (صفحه ۱۳۳)
همانطور که میدانیم با همینرویکرد و راهبرد بود که برژنف رهبر شوروی با دکترین معروفش به مجارستان حمله کرد تا سوسیالیسم مجارستان را نجات دهد. کلیما درباره آن روزها هم میگوید خانم رئیس مجله از طرف او (کلیما) و همه اعضای مجله قطعنامه حزب را علیه اعتصابگران ضدکمونیست مجار امضا و سردبیر هم همه کارکنان تحریریه را در میلیشای مردمی ثبت نام کرد. سردبیر مورد اشاره برای امضای نیابتی، از دبیران مجله هیچ سوالی نکرده و نظرشان را جویا نمیشود و وقتی کلیما علت این رفتارش را جویا میشود، «او پاسخ داد شکی در مورد رضایتمان نداشت.» (صفحه ۱۳۳)
۳-۳ خروج کلیما از حزب کمونیست
کلیما در همینفرازهای کتاب یعنی فصل نهم نکته مهمی را بیان میکند که در واقع پاسخ به همان سوال مهمی است که در پیشگفتار کتاب مطرح کرده است. همانسوال که چرا کمونیست شده؟ او میگوید اگر آدم صادقی میبود، باید حزب را ترک میکرد و در نهایت هم تصمیم به خروج از حزب میگیرد اما پیش از بیان این مسائل، این جملات را هم در کتاب «قرن دیوانه من» میآورد: «پنج سال قبل به عضویت حزب درآمده بودم. در آن زمان آنچه را که در مورد سوسیالیسم به عنوان پیشرفتهترین نظم اجتماعی به مردم میآموختیم یک واقعیت میدانستم. سپس شروع به درک این نکته کردم که واقعیت اکثراً به خلاف آن مطالبی است که عملاً گزارش میکنند، و جنایات پشت کلمات پرطمطراق پنهان میشوند.» (صفحه ۱۳۴) اما آن تقدیر بامزه و طنزآلودی که همیشه موجب حیرت کلیما میشود، در این مقطع از زندگیاش هم خود را نشان میدهد. چون در کمال حیرت میبیند که با خروجش از حزب موافقت میشود و به قول خودش خلاصش میکنند. این اتفاق زندگی کلیما، مربوط به روزهای جولان تانکهای شوروی در خیابانهای بوداپست (مجارستان) است و البته همانزمانی که او دربارهاش میگوید تنها چیزی که واقعاً از آن لذت میبرده، نوشتن بوده است.
کلیما میگوید با وجود آنکه در کشورش، عمدتاً شعر را بهعنوان ادبیات محسوب میکردهاند؛ او در پی شاعرشدن نبوده و تلاش میکرده چیزی بنویسد؛ بهویژه در شکل داستان کوتاه. در همینزمینه بوده که وارد همکاری و مشارکت در چاپ یکماهنامه ادبی یعنی همان کییوتی میشود. در ادامه باب همکاریاش با مجله ادبی دیگری با نام کییوتن باز میشود اما کلیما نمیتواند با هر دو، همکاری داشته باشد چون این دو مجله متعلق به دو دنیای متفاوت و دو جهانبینی و کاملاً متفاوت بودهاند. پس از یکسال فعالیت در کییوتی، حضور کلیما در این مجله به پایان میرسد اما کییوتن هم دو سال بعد بسته میشود.
در فصل دهم کتاب «قرن دیوانه من» است که کلیما به اخراجش از کییوتی اشاره کرده و میگوید تا آن مقطع، هنوز کتابی از خود نداشته است. البته ۱۰ داستان کوتاه منتشرشده داشته که در برخی از آنها، به وضوح از همینگوی تأثیر پذیرفته بوده است. برای چاپ مجموعهداستانی مستقل، کلیما یک داستان کم داشته و در همینگیرودار باز هم رد تقدیرگرایی و تاثیرش را در زندگیاش میبینیم. بهاینترتیب تصمیم میگیرد راهی مأموریتی شود تا تقدیر موضوعی عالی در اختیارش بگذارد. او راهی مأموریتی بهسمت یک کارخانه تولیدات شیمیایی میشود. کلیما در «قرن دیوانه من» درباره زمان انجام این سفر میگوید ماموریتش مربوط به زمانی است که هنوز بیشهها و طبیعت پر از مینها و مهمات عملنکرده از زمان جنگ جهانی دوم بودند. او در فرازهای روایت این مأموریت در کتاب، یکبحث فرهنگی هم دارد که درباره مناطق دور از مرکز و عقبافتاده کشورش است. او به فرهنگی جدیدی از موسیقی پاپ، هنرهای مبتذل، رادیوهای ترانزیستوری، نایلون، و لباس آماده اشاره میکند که در حال ورود به درون چنین مناطقی بوده است. چنین وسایل و فرهنگی را هم بهطور عمده سربازهای وظیفه به این مناطق یعنی بخش غربی چکسلواکی وارد میکردند.
دوران سربازی کلیما و نظرش درباره خدمت وظیفه هم از دیگر موضوعاتی هستند که او در ادامه نوشتههایش به آنها پرداخته و به آنها خواهیم رسید.
ادامه دارد…
https://rooydadejadid.ir/?p=24154